جنبش ِواژه ی زیستـــ


امید وصل تو جانم به رقص می آرد
چو بادِ صبح
که در گردش آورد ریحان..🌿.

آخرین مطالب
  • ۱۶ اسفند ۰۱ ، ۱۱:۳۴ سلام

حتی اینکه از خدا بخواهی به تو صبر بدهد هم شجاعت می خواهد .. این یعنی قبول کرده ای به یک سری چیزها ممکن است نرسی ! این یعنی اینکه از خیرشان گذشتی !




فاطمه سین
۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۹:۵۲ ۳ نظر

توی اشک نداشته هایم بودم و فکر اینکه چقدر تو به تمایلاتم بی توجهی ! چرا خدایی شبیه تو که همیشه از بخشندگی و مهربانی اش دم زده ام فکری به حال دل ناآرام و التماس های بغض شده ام نمی کند  . بعد یادم افتاده بود که همین چند روز پیش خوانده بودم که: " ایا پنداشته اید داخل بهشت می شوید بی انکه خداوند جهادگران و شکیبایان شما را معلوم بدارد؟" 142 ال عمران . یعنی این نرسیدن ها نیاز به صبوری ات دارد. یعنی این تحمل کردن ها بخشی از زندگی هر انسانیست تا بزرگ شود و لایق بهشت پاک خدا .  بعد دست کشیده بودم از التماس کردن و از سر بهانه  گفته بودم  تو که فکری به حالم نمی کنی ، حداقل دو قطره ای باران بریز . باران همیشه حالم را بهتر کرده ، خصوصا اگر تابستان باشد و ببارد . وقتی از خدا می خواهم باران ببارد انگار با من حرف زدنش را طلب می کنم برای تجدید قوا.بعدش خوابیده بودم که از شر فکر هایم خلاص شوم . سحر بیدار شده بودم در حالیکه صدای نم نمِ گرمِ باران می شنیدم  . آن شب انگار برایم  معجزه بود . رفته بودم توی حیاط و زیرِ قطره های ریز و آرامِ اعجازش نفس عمیق کشیده بودم و از خودم پرسیده بودم میتوانی بهانه بگیری و باور کنی که باران اتفاقی بوده؟ آن هم بعد از این همه مدت نباریدن؟ 

آن شب انگار دست نوازشت را روی سرم حس می کردم . با این همه هم چنان با اقتدار صدایت را می شنیدم که می گفتی : " اما ... آیا گمان برده ای که داخل بهشت می شوی بی انکه خدا جهاد  و صبرت را بسنجد"

یعنی درست که مهربانم . اما برای آب دیده شدن گاهی هم باید سختی بچشی . گاهی هم باید یک چیز هایی نداشته باشی . این را همان مهربانی ام حکم می کند!

 

 

فاطمه سین
۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۳:۳۵ ۲ نظر

این شب قدرها تصمیم گرفتم دست بردارم از چیزهایی که دلم می خواهد . و پافشاری می کنم روی چیزهایی که خودش برای بهترین هایش خواسته !
+ مطمئن تره !

فاطمه سین
۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۳:۳۴ ۰ نظر



با درد بساز چون دوای تو منم
در کس منگر که آشنای تو منم

گر کشته شوی مگو که من کشته شدم
شکرانه بده که خونبهای تو منم

مولوی

 



فاطمه سین
۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۳:۳۳ ۰ نظر

خواب باشد . اسباب بازی هایش را از وسط خانه جمع کنم . رد انگشت هایش را از روی میز ها پاک کنم . لکه های کاکائوی روی لباسش را بشورم . بعد  کنارش بنشینم و به صورت معصومانه اش زل بزنم و منتظر بمانم  . منتظر دوباره  بیدار شدن و شیطنت ها و بهم ریختن هایش ...:)

 

فاطمه سین
۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۳:۳۲ ۰ نظر

ابتدایی که بودم هر روز از مدرسه که بر می گشتم و  مسجد محلمون می رسیدم حتما باید دستمو می کشیدم روی درشو می بوسیدمش .انگار برام یه تکلیف شده بودم .  اونقدی که فکر می کردم اگه یه روز بی توجه از جلوی مسجد رد بشم خدا ازم دلگیر میشه .

 

رَبِّ اغـفِـر لِی وَلأَخِـی وَأَدخِـلـنَـا فِـی رَحـمَـتِـکَ
وَأَنـتَ أَرحَـمُ الـرَّاحِـمِـینَ
﴿اعـراف۱۵۱﴾
پروردگارا من و برادرم را بیامرز
و ما را در (پناه) رحمت‏ خـــود درآور
و تو مهربانترین مهربانانى

فاطمه سین
۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۳:۳۰ ۰ نظر

 "خداوند خلق عالم را بر سه گونه آفرید: فرشتگان و حیوانات و انسان. فرشتگان عقل دارند، بدون شهوت و غضب. حیوانات مجموعه‏ای شهوت و غضب اند و عقل ندارند.

 

 

 

 اما  انسان  مجموعه‏ ای است از هر دو

تا کدامین غالب آید.

اگر عقل او بر شهوتش غالب شود، از فرشتگان برتر است

و اگر شهوتش بر عقلش چیره گردد، از حیوانات پست‏ تر" امام علی (ع)

فاطمه سین
۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۳:۲۸ ۰ نظر

قادرم تصورت کنم. وقتی فرشته هایش  دورت جمع شده اند و هی قربان صدقه ات می روند و می خندند .وقتی لباس سفید بلندت را تنت می کنند  . آرامشت را نفسی عمیق می کشی ،چشم هایت را می بندی و دستت را می گذاری توی دست هایشان . می روی . ..بالا و بالاتر .

 

 

 

 

فاطمه سین
۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۳:۲۷ ۱ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم


حسِ یاغی ای را دارم که به بند کشیده شده ... پاهایش را توی شکمش جمع کرده و آرام  یک گوشه کز کرده ... زنجیرش کشیده اند . غرورش را  تکه تکه می کنند . ادعا هایش را نیشخند می زنند .  پرتش می کنند توی غار تنهایی اش و فرمان می دهند که : فکر کن !   نمی پرسد چرا . فکر می کند . رام که شد ، تمام که شد .  می گویند : خودت خواستی که بدانی . حالا می دانی ، می توانی بروی ، اما ....بمان !طغیانگر نمی رود . شبیه تشنه ای که عاشق شده باشد ...اینبار خودِ یاغی، حلقه ی دور گردنش را سفت تر می کند. 

می گویند : شروع شو.

فاطمه سین
۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۳:۲۱ ۱ نظر