حرفش دو تا نمی شود
توی اشک نداشته هایم بودم و فکر اینکه چقدر تو به تمایلاتم بی توجهی ! چرا خدایی شبیه تو که همیشه از بخشندگی و مهربانی اش دم زده ام فکری به حال دل ناآرام و التماس های بغض شده ام نمی کند . بعد یادم افتاده بود که همین چند روز پیش خوانده بودم که: " ایا پنداشته اید داخل بهشت می شوید بی انکه خداوند جهادگران و شکیبایان شما را معلوم بدارد؟" 142 ال عمران . یعنی این نرسیدن ها نیاز به صبوری ات دارد. یعنی این تحمل کردن ها بخشی از زندگی هر انسانیست تا بزرگ شود و لایق بهشت پاک خدا . بعد دست کشیده بودم از التماس کردن و از سر بهانه گفته بودم تو که فکری به حالم نمی کنی ، حداقل دو قطره ای باران بریز . باران همیشه حالم را بهتر کرده ، خصوصا اگر تابستان باشد و ببارد . وقتی از خدا می خواهم باران ببارد انگار با من حرف زدنش را طلب می کنم برای تجدید قوا.بعدش خوابیده بودم که از شر فکر هایم خلاص شوم . سحر بیدار شده بودم در حالیکه صدای نم نمِ گرمِ باران می شنیدم . آن شب انگار برایم معجزه بود . رفته بودم توی حیاط و زیرِ قطره های ریز و آرامِ اعجازش نفس عمیق کشیده بودم و از خودم پرسیده بودم میتوانی بهانه بگیری و باور کنی که باران اتفاقی بوده؟ آن هم بعد از این همه مدت نباریدن؟
آن شب انگار دست نوازشت را روی سرم حس می کردم . با این همه هم چنان با اقتدار صدایت را می شنیدم که می گفتی : " اما ... آیا گمان برده ای که داخل بهشت می شوی بی انکه خدا جهاد و صبرت را بسنجد"
یعنی درست که مهربانم . اما برای آب دیده شدن گاهی هم باید سختی بچشی . گاهی هم باید یک چیز هایی نداشته باشی . این را همان مهربانی ام حکم می کند!