جنبش ِواژه ی زیستـــ


امید وصل تو جانم به رقص می آرد
چو بادِ صبح
که در گردش آورد ریحان..🌿.

آخرین مطالب
  • ۱۶ اسفند ۰۱ ، ۱۱:۳۴ سلام



پروردگار یعنی کسی که پرورش می دهد . یعنی معلم . کسی که یک سری برنامه دستت می دهد برای انجام دادن تا چیزهایی را یاد بگیری. مشق شب هایی که باید زیرش امضا بزند و توی دفتر نمره اش وارد کند . مثل نماز که  باید بنویسی  و زیرش امضا بخورد .  درس وقتی تکرار شود بیشتر یاد آدم می ماند و توی حافظه حک می شود . باید تکرار شود  . سرـ وقت . صبح و ظهر و شب.  از ان جهت وقتی  بی خبر می گوید امتحان داریم و ورق ها روی میز ، وقتی بلایی از آسمان می افتد و اسمش هست امتحان الهی، چیزی که نجاتت می دهد عشقیست  که با تکرار توی قلبت حک شده !


+همان   إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهَى‏ عَنِ الْفَحْشَآءِ وَالْمُنکَر




فاطمه سین
۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۴۳ ۳ نظر

بعد از خواندن ِ این :

مشکل این مردم اینه که از بین" خوب" و "خوب تر "وقتی یه چیزیو انتخاب می کنن دیگه به این فکر نمی کنن که "خوب "گرچه "خوب تر" نیست اما "بد" هم نیست . لذا طوری راجب خوب حرف می زنن که انگار "خوب" کار اشتباهیه . البته نمیدونم بین حج رفتن و سرو سامون دادن به زندگی آدم دیگه ای کدوم خوبه و کدوم خوب تر.  واینکه با این وضع موجود رفتن به حج اصلا بده یا خوبه یا خوب تر . ولی این رفتار اغلب ماست سر دوراهی های خوب!


فاطمه سین
۰۷ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۴۵ ۶ نظر


وقتی قراره برم و نمیشه و می گن باید می طلبیده  که نطلبیده .

+ ناراحتم . نه به خاطر اینکه نرفتم . بخاطرِ شنیدنِ "نطلبیده"!

+ از چشم همه افتادم. 


فاطمه سین
۰۷ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۳۳
 

از جان برون نیامده جانانت آرزوست

زنار نابریده و ایمانت آرزوست

بر درگهی که نوبت ارنی همی زنند

موری نه‌ای و ملک سلیمانت آرزوست

موری نه‌ای و خدمت موری نکرده‌ای

وآنگاه صف صفهٔ مردانت آرزوست

فرعون‌وار لاف اناالحق همی زنی

وآنگاه قرب موسی عمرانت آرزوست

چون کودکان که دامن خود اسب کرده‌اند

دامن سوار کرده و میدانت آرزوست

انصاف راه خود ز سر صدق داد نه

بر درد نارسیده و درمانت آرزوست

بر خوان عنکبوت که بریان مگس بود

شهپر جبرئیل، مگس‌رانت آرزوست

هر روز از برای سگ نفس بوسعید

یک کاسه شوربا و دو تا نانت آرزوست

سعدی درین جهان که تویی ذره‌وار باش

گر دل به نزد حضرت سلطانت آرزوست




فاطمه سین
۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۴۶
مدتی بود حس می کردم  هیچ چیز نمی تواند خوشحالم کند . نه هیچ آدمی ، نه هیچ شعر و ترانه ای ، نه هیچ تفریحی و .... هیچ چیز ! ان وقت بود که خودم را انداختم مرکز رنج ها و کار های خوب اما سخت . بعد   حس کردم هنوز یک چیز هست که به من شادی می دهد . و آن همین حس مبارزه کردن بود . لذت مبارزه با خود  . لذت  صبوری کردن ها و بزرگ شدن ها !


+ یه مدتی نیستم و نمی نویسم . بر می گردم .
فاطمه سین
۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۲۷ ۴ نظر
هی برایت بپزم و بچشی و تعریف کنی و ایراد بگیری!



فاطمه سین
۱۷ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۰۶ ۱۳ نظر

پایبند بودن به یه سری سنت های الکی که هیچ منطقی پشتشون نیست و انجامشون صرفا بخاطر اینه که از قدیم مرسوم بوده نشون دهنده ی ضعفِ فرهنگی یک جامعه است . 

اسیر مزخرفات نباشید.

فاطمه سین
۰۷ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۳۱ ۷ نظر



یک تشک متری بدوزم که به اندازه ی کافی جا برای غلتیدن سه تا داشته باشد .

بعد وقت خواب سه تا بچه ی قد و نیم قدم را رویش بخوابانم و برایشان قصه بگویم . سه تا قدو نیم قد !





+ زمستان ها زیر کرسی و تابستان ها توی پشه بند و زیر نور مهتاب . لالایی




فاطمه سین
۰۵ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۵۲ ۳ نظر



صلاح از ما چه می جویی که مستان را صلا گفتیم

 به دور نرگس مستت سلامت را دعا گفتیم

 در میخانه ام بگشا که هیچ از خانقه نگشود

 گرت باور بود ور نه سخن این بود و ما گفتیم

 من از چشم تو ای ساقی خراب افتاده ام لیکن

 بلایی کز حبیب افتد هزارش مرحبا گفتیم ...


فاطمه سین
۰۳ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۲۲ ۲ نظر
دردا رو باید برداشت ، روی دوش گذاشت و ، دم نزد!







فاطمه سین
۲۴ تیر ۹۴ ، ۱۳:۴۳